قاصد نیامد کآورد زان نامسلمان نامه ای


جان خاک راه قاصدی کآرد ز جانان نامه ای

چون کافرانم کشت غم، چون هندوانم سوخت هجر


یارب، چه بودی کامدی زان نامسلمان نامه ای

بیم است، جانان، کز غمت از پرده بیرون اوفتم


تا راز من پنهان بود، بفرست پنهان نامه ای

بر دل نهم آن نامه را چون کاغذی بر ریش تو


بر ریش دل مرهم کنم ناچار زینسان نامه ای

خودگیر کآید نامه ای زو بر من شوریده سر


خواندن نیارم، چون کنم زین چشم گریان نامه ای

تیر آورد نامه بسی، بفرست بر جانم ز تن


تا مونس گورم شود بفرست یاران نامه ای

دارم به دل سودا بسی پیچیده بر هم تو به تو


بهر دل از تیغ مژه بشکاف و بر خوان نامه ای

ای دیده، خوناب جگر بر نوک مژگان بر همه


پس از زبان کالبد بنویس بر جان نامه ای

خسرو، در این سوز نهان بیهوده سودا می پزی


درویش را آن بخت کوکآید ز سلطان نامه ای